یک خبر بد
روز هفتم محرم بود که داشتیم تو خونه با هم بازی می کردیم که بابای زنگ زد وگفت که بی بی فوت کرده(مادر بزرگ باباکه همه بی بی صداش می زنن) خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به جمع کردن وسیله ها برای سفر البته همون روز بود که دوست مامان اومده بود مشهد خیلی دوست داشتم ببینمش مخصوصا گل دخترش رو ولی متاسفانه نشد وقتی بابا از راه رسید قرار شد بابا بره ترمینال بلیط بگیره تا با اتوبوس بریم ولی بلیط گیرش نیومد مجبور شدیم با ماشین خودمون بریم بالاخره ساعت 19/30 حرکت کردیم به طرف شهربابک و فردای اون روز رسیدیم بمحض اینکه ما رسیدیم رفتیم برای مراسم تشیع جنازه .اون روز خیلی روز غریبی بود شاید بخاطر این بود که بی بی تو غریبی به خاک سپرده شد آخه بی بی اصلیتش یزدی بود .
همین که از بهشت زهرا برگشتیم خونه و مهمونا رفتن جای خالی بی بی رو احساس کردی ،گفتی :مامانی پس بی بی کجاست ؟یک لحظه جا خوردم گفتم بی بی رفته خونه خودش ولی دیدم نه روز بعد هم سراغ بی بی رو گرفتی که مامانی پس چرا بی بی نمیاد بازم برات گفتم آخه بی بی رفته خونشون گفتی پس بریم دنبالش بیارمش خونه بابابزرگ ، همین که دیدم خیلی منتظر بی بی هستی برات گفتم بی بی رفته پیش خدا انگار متوجه بشی دیگه هیچی نگفتی فقط یک کم بغض کردی
اینم عکس ستایش جون کنار بی بی تابستان 1392