ستایش ستایش ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

عروسک زیبای ما

یک خبر بد

روز هفتم محرم بود که داشتیم تو خونه با هم بازی می کردیم که بابای زنگ زد وگفت که بی بی فوت کرده(مادر بزرگ باباکه همه بی بی صداش می زنن) خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به جمع کردن وسیله ها برای سفر البته  همون روز بود که دوست مامان اومده بود مشهد خیلی دوست داشتم ببینمش مخصوصا گل دخترش رو ولی متاسفانه نشد وقتی بابا از راه رسید قرار شد بابا بره ترمینال بلیط بگیره تا با اتوبوس بریم ولی بلیط گیرش نیومد مجبور شدیم با ماشین خودمون بریم بالاخره ساعت 19/30 حرکت کردیم به طرف شهربابک و فردای اون روز رسیدیم بمحض اینکه ما رسیدیم رفتیم برای مراسم تشیع جنازه .اون روز خیلی روز غریبی بود شاید بخاطر این بود که بی بی تو غریبی به خاک سپرده شد آخه بی بی اصلیتش ...
6 آذر 1392

دختری مسواک می زنه

  دختر تمیزم هر شب قبل از خواب دندوناش مسواک می زنه بعد می خوابه         اینم دلنوشته های دخترم ستایش کتاب میخونه بعد نقاشی میکشه میره قهر میکنه،بعد میره عینکش رو خوب میزنه گریه میکنه،دختر ناز حرف گوش مامانش میکنه،دختر خوب میره کلاس بازی میکنه و اینجا صورتش زخم میشه می افته بعد می خوره زمین، ...
16 مهر 1392

دختر مومن

  دختر مامانی قربونت برم که هر لحظه صدای اذان رو می شنوی با صدای بلندمی گی مامان نماز شده ها سریع با مامان وضو می گیری چادرت رو سر می زاری و بامامان نماز میخونی اینم چند تا از عکسای قشنگت         ...
16 مهر 1392

این روزهای ما

سلامممممممممممممممممم دخمل گلم ببخش که بازم با تاخیر اومدم .دلیل تاخیرم ،دو هفته به مسافرت رفتیم البته قبل از سفر اینتر نت قطع بود و نمی تونستم استفاده کنم و بعد از برگشتن از سفر هم مهمون داشتیم. اینم چند تا ار عکسای قشنگت که این چند روز گرفتم.   اینجا توی قطار بودیم (البته برای اولین بار بود که با قطار به مسافرت می رفتیم )دختر خانمی که پشتت وایساده باهاش دوست شده بودی وهمش توراهرو بودین و مرتب صدای سلام کردنت به کسای که از راهرو رد می شدن می اومد   اینجا رفته بودیم شهر بازی خونه بابابزرگ بودیم که برای اولین بار سوار موتور شدی وچه لذتی بردی ...
16 مهر 1392

ماه مبارک رمضان

روزه هنگام سوال است و دعا / پر زدن با بال همت تا خدا شهر یکرنگی و بی آلایشی / ماه تقصیر و گنه فرسایشی عاشقان معشوق خود پیدا کنند / تا سحر در گوش او نجوا کنند درد خود گویند با درمان خویش / با طبیب و یا انیس جان خویش ...  ...
19 تير 1392

مژده

          مژده مژده       دست دختر مامان خوب شد . بیایم برای سلامتی تمام کودکان صلوات بفرستیم تا همیشه تنی سالم و لبی خندان داشته باشند ویک سوره حمد بخوانیم برای شفای تمام کودکان بیمار .     ...
10 تير 1392

روز نیمه شعبان

  روز نیمه شعبان همسایمون جشن داشت برای همین بابا رفت سر کار و من ودخترم هم رفتیم خانه همسایه جشن ،جشن خوبی بود جای همگی سبز بعد از جشن ومولودی اومدیم خونه ولی قبل از اومدن به خونه ستایش خانم مامانی رو یه کم اذیت کرد . عصر هم با بابارفتیم خواجه مراد (یادش بخیر اولین بار که رفتم خواجه مراد اردوی دانشجوی بود که با دوستانم صدیقه ومریم بودم واقعا چه روزهای خوبی بود یادش بخیر) رفتیم زیارت کردیم بعد تو بازارش قدم زدیم از اونجا که دخمل مامان عاشق پارکه همش می گفت مامانی خواجه مراد بسه بریم استان پارک یعنی کوهستان پارک ولی بمیرم با این دست گچ گرفته نمی تونه سوار سرسر بشه فقط می تونه از تاب استفاده کنه ایشالا همین روزا دست قشنگ دخترم خو...
10 تير 1392

نیمه شعبان

      مرا به غیر تو نبود پناه مهدی جان / که من گدایم و هستی تو شاه مهدی جان در انتظار تو شام ها گذشت عمر عزیز / نگشت حاصل من غیـر آه مهـدی جان . . .       ...
2 تير 1392

یک اتفاق خیلی بد

خدایا از تو می خواهم بحق محمد وآل محمد هیچ کودکی در هیچ جای دنیا بیمار نشوند و از تمام اتفاقات بد در امان باشند خدایا دختر من و تمام کودکان را در پناه خودت محفوظ بدار شنبه کلا روز خوبی داشتیم هم طرف صبح و هم عصر دخترم رو مثل همیشه بردم پارک بازی کرد و راحتر از همیشه اومد خونه بدون هیچ بهونه ای اون روز تو پارک دخترم یک مار دید که نشون من داد تا من نگام افتاد  دیدم راست می گه مار رفت تو دیوار مدرسه . ولییییییییییییییییییییییییییی وقتی اومدیم خونه با یک سهل انگاری که اصلا دوست ندارم  در موردش بنویسم چون واقعا یادآوریش منو زجر می ده مچ دست چپ نازنین  دخترم موم برداشت اول فکر کردم فقط یک کم دردش گرفته داره خودش رو...
30 خرداد 1392