ستایش ستایش ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

عروسک زیبای ما

نیمه شعبان

      مرا به غیر تو نبود پناه مهدی جان / که من گدایم و هستی تو شاه مهدی جان در انتظار تو شام ها گذشت عمر عزیز / نگشت حاصل من غیـر آه مهـدی جان . . .       ...
2 تير 1392

یک اتفاق خیلی بد

خدایا از تو می خواهم بحق محمد وآل محمد هیچ کودکی در هیچ جای دنیا بیمار نشوند و از تمام اتفاقات بد در امان باشند خدایا دختر من و تمام کودکان را در پناه خودت محفوظ بدار شنبه کلا روز خوبی داشتیم هم طرف صبح و هم عصر دخترم رو مثل همیشه بردم پارک بازی کرد و راحتر از همیشه اومد خونه بدون هیچ بهونه ای اون روز تو پارک دخترم یک مار دید که نشون من داد تا من نگام افتاد  دیدم راست می گه مار رفت تو دیوار مدرسه . ولییییییییییییییییییییییییییی وقتی اومدیم خونه با یک سهل انگاری که اصلا دوست ندارم  در موردش بنویسم چون واقعا یادآوریش منو زجر می ده مچ دست چپ نازنین  دخترم موم برداشت اول فکر کردم فقط یک کم دردش گرفته داره خودش رو...
30 خرداد 1392

این روزهای ستایش

این روزها چون هوا گرمه طرف صبح من و دخترم  تو خونه ایم بعضی وقتا با هاش بازی می کنم بعضی وقتا مهدیه میاد خونمون با مهدیه بازی می کنه گاهی با هم دعوا می کنند گاهی می ریم توپارکینگ بازی می کنه عصر هم دست دخترم رو می گیرم با هم می ریم پارک نزدیک خونه .از رفتن به پارک بگم لحظه ای که می خوایم بریم پارک شنگوله راحت آماده میشه حرف گوش می کنه تا بریم پارک همین که می خوایم از پارک برگردیم گریه می کنه که مامان نریم خونه تو پارک بمونیم منم با هزار ویک التماس گاهی هم با دعوا راضیش  می کنم بیاد خونه ولی باز بی قراری می کنه تا برسیم به خونه گاهی وقتا هم ایقدر لج می کنه که مگم ستایش این آخرین باره که میارمت پارک ولی دلم طاقت نمی یاره بازم...
27 خرداد 1392

ستایش درحرم مطهر امام رضا (ع)

  غرق  نور  است  و طلا  گنبد زرد  رضا                 بوی گل بوی گلاب می رسد از همه جا مثل یک خورشیداست می درخشداز دور          شده از این خورشید شهرمشهد پور نور چشمها خیره به او قلب ها غرق دعاست          بر  لب پیر و جوان همه یا رضا رضا ست ای خدا  کاش  که من  یک  کبوتر  بودم               ر...
4 خرداد 1392

چهل ویک ماهگی

دختر گلم چهل ویک ماه از عمر زیبا وقشنگت گذشت و چه زود گذشت. 41 ماه که از خنده تو شاد شدیم و از بیماری تو بیمار و از گریه تو نالان و از کنار تو بودن لذت بردیم و عشق ورزیدیم یادم است از اولین بار که بلند خندیدی و از اولین کلمه که گفتی (ایچیه)یا وقتی که برای اولین بار بابا ومامان رو صدا زدی و حالا ... قشنگ شعر می خونی زیبا صحبت می کنی وجالب خشم می گیری که خشمت زیبا صدایت زیبا وزیبائیت تبلوری از ذات خداست تو را می سپارمت به درگاه خدا که حافظ تمام سیرت و صورت زیبایت باشد.           دختر گلم   ماهگیت مبارک اینم عکسای چهل ویک ماهگی دخترم   ...
4 خرداد 1392

دکتر رفتن ستایش

قبل از اینکه در مورد دکتر رفتن دخترم بنویسم می خوام یک دعا  بکنم .  ای خدای مهربان که دوستدار کودکانی از تو می خواهم که تمام کودکان دنیا در صحت وسلامت کامل همیشه ایام زندگی کنند  دختر گل من از همون بار اول که دقیقا چهل روزت بود بردمت دکتر گریه کردی تاالان که 3سال و4ماه داری  مثلاروز یکشنبه که خواستم ببرمت دکتر با هزار ویک وعده وعید که دخترم بریم بیرون می خوام برات لباس بخرم می خوام ببرمت پارک رازی شدی که آماده بشی و همراه من وبابا بیای بیرون همینکه رسیدیم به درمانگاه آنچنان گریه کردی که بیا وببین که من نمی یام دکتر بالاخره خودم بغلت کردم از ماشین پیاه شدیم و زودتر از بابا رفتیم درمانگاه نوبت گرفتم تمام بچه ها کن...
22 ارديبهشت 1392

سیزده بدر

روز سیزده بدر به اتفاق خونه خاله وبابابزگ ودایی رفتیم روستاهای اطراف بنام آبدر روز خوبی بود وخوش گذشت اینم عکسای سیزده بدر ستایش جون ستایش با پسر خاله      ستایش با دختر خاله   موقع برگشتن رفتیم قسمتی که جون می داد به  خاک بازی بود یه عالمه خاک بازی کردیم     ...
9 ارديبهشت 1392

شنبه سال

چون شب قبلش خونه بابا بزرگ حلیم نظری داشتن و صبح شنبه تا حلیم رو پرداختیم و خونه رو تمیز ساعت شد ١١ بعد از اون یکدفعه تصمیم گرفتیم  بریم روستاهای اطراف یه حال و هوای عوض کنیم (باتفاق خونه خاله و بابابزرگ) موقع حرکت کلی تنقلات از قبیل پفک وچیپس و تخمه و... برداشتیم وقتی به مقصد رسیدیم از اونجا که تو عاشق رفتن به کوهی یک کم از کوه رفتیم بالا و وقتی پایین اومدیم خیلی چیپس و پفک خوردی و همین باعث شد که گلوت درد بگیره و دیگه نتونی چیزی بخوری و همش بهونه می گرفتی      اینجا تو دیگ کنار حمیدرضاوهادی   با مامان روی کوه       ...
9 ارديبهشت 1392

سال1392

سال تحویل خونه بابابزرگ بودیم که به غیر از دایی عباس و خاله بتول بقیه اونجا بودن البته محمد به نمایندگی از طرف باباش اومده بود (تو هم اصلا با محمد جور نبودی تو بچه ها با همه دوست بودی غیراز محمد ) تقریبا ٤٥ دقیقه مونده بود به سال تحویل خواستم امادت کنم که دایی مهدی اومدهمین که لباس تنت کردم رفتی تو بغل دایی نشستی واصلا به طرف من وبابای نیومدی حتی موهات رو هم دایی مهدی تل زد ودرست کرد موقعی که سال تحویل شد از کنار دایی تکون نخوری منو بابا خواستیم روی ماهت رو ببوسیم نگذاشتی بلا .و در تمام عکسای که از تو گرفتیم همین عکست خوب شدکه کنار دایی و رضا وریحانه هستی   ...
9 ارديبهشت 1392