ستایش ستایش ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

عروسک زیبای ما

ماه مبارک رمضان

روزه هنگام سوال است و دعا / پر زدن با بال همت تا خدا شهر یکرنگی و بی آلایشی / ماه تقصیر و گنه فرسایشی عاشقان معشوق خود پیدا کنند / تا سحر در گوش او نجوا کنند درد خود گویند با درمان خویش / با طبیب و یا انیس جان خویش ...  ...
19 تير 1392

مژده

          مژده مژده       دست دختر مامان خوب شد . بیایم برای سلامتی تمام کودکان صلوات بفرستیم تا همیشه تنی سالم و لبی خندان داشته باشند ویک سوره حمد بخوانیم برای شفای تمام کودکان بیمار .     ...
10 تير 1392

روز نیمه شعبان

  روز نیمه شعبان همسایمون جشن داشت برای همین بابا رفت سر کار و من ودخترم هم رفتیم خانه همسایه جشن ،جشن خوبی بود جای همگی سبز بعد از جشن ومولودی اومدیم خونه ولی قبل از اومدن به خونه ستایش خانم مامانی رو یه کم اذیت کرد . عصر هم با بابارفتیم خواجه مراد (یادش بخیر اولین بار که رفتم خواجه مراد اردوی دانشجوی بود که با دوستانم صدیقه ومریم بودم واقعا چه روزهای خوبی بود یادش بخیر) رفتیم زیارت کردیم بعد تو بازارش قدم زدیم از اونجا که دخمل مامان عاشق پارکه همش می گفت مامانی خواجه مراد بسه بریم استان پارک یعنی کوهستان پارک ولی بمیرم با این دست گچ گرفته نمی تونه سوار سرسر بشه فقط می تونه از تاب استفاده کنه ایشالا همین روزا دست قشنگ دخترم خو...
10 تير 1392

نیمه شعبان

      مرا به غیر تو نبود پناه مهدی جان / که من گدایم و هستی تو شاه مهدی جان در انتظار تو شام ها گذشت عمر عزیز / نگشت حاصل من غیـر آه مهـدی جان . . .       ...
2 تير 1392

یک اتفاق خیلی بد

خدایا از تو می خواهم بحق محمد وآل محمد هیچ کودکی در هیچ جای دنیا بیمار نشوند و از تمام اتفاقات بد در امان باشند خدایا دختر من و تمام کودکان را در پناه خودت محفوظ بدار شنبه کلا روز خوبی داشتیم هم طرف صبح و هم عصر دخترم رو مثل همیشه بردم پارک بازی کرد و راحتر از همیشه اومد خونه بدون هیچ بهونه ای اون روز تو پارک دخترم یک مار دید که نشون من داد تا من نگام افتاد  دیدم راست می گه مار رفت تو دیوار مدرسه . ولییییییییییییییییییییییییییی وقتی اومدیم خونه با یک سهل انگاری که اصلا دوست ندارم  در موردش بنویسم چون واقعا یادآوریش منو زجر می ده مچ دست چپ نازنین  دخترم موم برداشت اول فکر کردم فقط یک کم دردش گرفته داره خودش رو...
30 خرداد 1392

این روزهای ستایش

این روزها چون هوا گرمه طرف صبح من و دخترم  تو خونه ایم بعضی وقتا با هاش بازی می کنم بعضی وقتا مهدیه میاد خونمون با مهدیه بازی می کنه گاهی با هم دعوا می کنند گاهی می ریم توپارکینگ بازی می کنه عصر هم دست دخترم رو می گیرم با هم می ریم پارک نزدیک خونه .از رفتن به پارک بگم لحظه ای که می خوایم بریم پارک شنگوله راحت آماده میشه حرف گوش می کنه تا بریم پارک همین که می خوایم از پارک برگردیم گریه می کنه که مامان نریم خونه تو پارک بمونیم منم با هزار ویک التماس گاهی هم با دعوا راضیش  می کنم بیاد خونه ولی باز بی قراری می کنه تا برسیم به خونه گاهی وقتا هم ایقدر لج می کنه که مگم ستایش این آخرین باره که میارمت پارک ولی دلم طاقت نمی یاره بازم...
27 خرداد 1392